32 عکاس آن روزهای روزنامه جمهوری اسلامی هم حماسه دفاع خرمشهر را ثبت کرد و هم آزادسازی غرورانگیز این شهر را. صادقی که در روزهای دفاع، از نزدیک با شهید جهانآرا و یارانش همراه بود و مقاومت 35روزه آنها را به تصویر کشید و در عملیات بیتالمقدس شانه به شانه رزمندهها وارد خونینشهر شد و آزادیاش را جشن گرفت، حرفهای ناشنیده زیادی برای گفتن دارد. او قرار است با کلمات و عکسهایش شما را به دل خرمشهر ببرد؛ به روزهای تلخ سقوط و روزهای شیرین آزادسازی خونینشهر.
- بیایید گفتوگو را از بمباران تهران آغاز کنیم؛ ماجرایی که باعث شد شما راهی خرمشهر شوید.
در بحبوحه سالهای پیروزی انقلاب من یک جا بند نمیشدم. روزنامه جمهوری اسلامی که راه افتاد بهعنوان عکاس در آنجا مشغول بهکار شدم و به سرعت در متن وقایع و درگیریهای داخلی آن سالها قرار گرفتم و در کردستان، تبریز، شیراز و... عکاسی میکردم. روزی نبود که برای عکاسی از این درگیریها بروم و خونی یا زخمی نشوم.
خلاصه یک روز در روزنامه موقع ناهار شهید «حسن باقری» (غلامحسین افشردی): که آن روزها خبرنگار روزنامه بود، آمد و گفت: آماده شو میدان برایت باز شد! گفتم: چی شده؟ گفت: عراق، مهرآباد را بمباران کرد. چون قبل از این ماجرا درگیریهایی در شهرهای مرزی اتفاق افتاده بود احتمال جنگ را میدادیم. 31شهریور59 بود. به سرعت رفتم مهرآباد. غلغله بود. به سختی از میان جمعیت گذشتم اما نیروهای امنیتی اجازه ورود به محوطه بمباران شده را ندادند. خلاصه آنجا یکی به من گفت که اکباتان را هم بمباران کردهاند. سریع رفتم آنجا و عکس گرفتم و آوردم روزنامه.
فقط یک شب دوام آوردم. صبح روز بعد پیکان معاون یکی از وزرا را برداشتم و با 4، 3 تا از بچهها از جمله شهید باقری رفتیم سمت خرمشهر. نخستین بارم بود که میرفتم آن سمت. ماشین ما در جاده، تنها ماشینی بود که به سمت خرمشهر میرفت، همه داشتند برمیگشتند. 2 نفر از بچهها در میدان سوسنگرد پیاده شدند و رفتند اهواز. جاده خرمشهر خلوت بود و درست فردای آن روز هم عراق این جاده را گرفت. عصر بود که راه را اشتباه رفتیم و سر از آبادان درآوردیم. شب را آنجا خوابیدیم و بامداد که بیدار شدیم، هرچه انتظار کشیدیم، دیدیم هوا روشن نمیشود. ساعت 8صبح بود که تازه فهمیدیم دلیل تاریکی هوا، دود غلیظ آتشسوزی در پالایشگاه آبادان است که آسمان را پوشانده. عراقیها بدجوری پالایشگاه را زیرآتش گرفته بودند. از آبادان با سرعت خودمان را به خرمشهر رساندیم. وقتی رسیدیم اینقدر ذوق و شوق داشتم و هیجانزده بودم که مدام عکس میگرفتم.
- خرمشهر چه حال و هوایی داشت؟
قبل از پل از حسن باقری جدا شدم و پیاده به راه افتادم. اول به پل خرمشهر رسیدم و چند نفری را دیدم که از پل مراقبت میکردند. درحالیکه از روی پل رد میشدم عکس میگرفتم. بعد پیچیدم سمت میدانی که آن موقع به آن فرمانداری میگفتند. سمت راست میدان مقر سپاه بود. همینطور از بغل اروند رفتم تا رسیدم به مسجد جامع. نیروهای مردمی آنجا جمع شده بودند و از همه جای شهر شلوغتر بود.
شاید من نخستین بیگانهای بودم که وارد این فضا شدم. همه اول میگفتند آقا عکس نگیر! چند وقت پیش یکی از همین خانمها را که مخالف عکس گرفتنم بود بعد از 33سال در منظرآباد هشتگرد ملاقات کردم. نخستین حرفی که زد این بود؛ «یادته گفتم عکس منو نگیر؟ داد زدم عکس نگیر ولی شما گرفتی بیخیال سرت را انداختی پایین و رفتی». آن وقتها فکر نمیکردم آدمهایی که از آنها عکس میگیرم نام و نشانی دارند یا نه. یعنی دنبال ماهیگیری نبودم.
- ماهیگیری؟یعنی چه؟
یکی از مهمترین پژوهشهایی که باید درباره عکاسی جنگ شود همین موضوع است. آن سالها 2نوع نگاه در عکاسی جنگ وجود داشت؛ یکی اینکه آدم قلاب بیندازد و ماهی بگیرد و عکسها را به خبرگزاریهای خارجی بفروشد و از این راه برای خودش کار و کاسبی راه بیندازد. از طرف دیگر عکاسهایی هم بودند که به فکر قلاب انداختن نبودند و با نفس رزمندهها زندگی میکردند. این جنس نگاه، یک نگاه ایرانی بود که به عکاسی جنگ شکل داد.
- برگردیم به مسجد جامع خرمشهر. نیروهای مردمی که آنجا برای دفاع جمع شده بودند چه سن و سالی داشتند؟
همه کسانی که در آن مسجد بودند زیر 25سال سن داشتند. بزرگ آنجا شهید جهانآرا بود که27سال بیشتر نداشت. بعد از او هم شهید عبدالرضا موسوی بود.
- شهید جهان آرا چطور بچههای خرمشهر را فرماندهی و هدایت میکرد؟
او فرمانده بود و به هر حال حرف اصلی را در آن محور میزد؛ یعنی همه زیرمجموعه جهانآرا بودند. کاریزمای عجیبی داشت و فضا بهگونهای بود که هر کسی میآمد نسبت به او ارادت پیدا میکرد. خوشبرخورد و خوشلباس بود. نخستین بار که دیدمش لباس نظامی نداشت. شلوار جین آبی پوشیده بود و یک پیراهن تر وتمیز. طوری برخورد میکرد که احساس غریبی نکنی. جهانآرا رزمندههایی را که از نقاط مختلف کشور آمده بودند یک نفس کرد و به همین علت محبوبیت زیادی داشت و هنوز که هنوز است نامش در دلها زنده مانده است.
- شاید به همینخاطر باشد که روز آزادسازی خرمشهر با نام جهان آرا گره خورده، درحالیکه او حدود یک سال پیش از عملیات بیتالمقدس شهید شد.
من هم روزهای مقاومت و هم روز فتح خونین شهر را دیدهام. اثر نام و نفس جهان آرا در آزادسازی خرمشهر به وضوح دیده میشد. آنهایی که او را دیده بودند و میشناختند، روز فتح خرمشهر هم جهانآرا را میدیدند. گلهایی که در شهر روییده بود، ساختمانهایی که اثر ترکش و خمپاره در آنها دیده میشد و نخلهای سوخته اما ایستاده خونین شهر، نام شهید جهانآرا را فریاد میکشیدند. لالههای کاغذی که در زمان آزادسازی شهر از لای خرابهها سر برآورده بودند بوی جهان آرا میدادند. جهان آرا فرماندهای نبود که بهاصطلاح آرتیست باشد، فرمانده دلها بود؛ یعنی شما هیچ نوع خشونتی از او نمیدیدید. آن چیزی که در جهانآرا غالب بود محبتش به دیگران بود. برای رزمندهها چه زن و چه مرد مثل برادری فهیم و دوست داشتنی بود؛ تکیه گاهی امن در آن بلبشوی گلولهباران.
- جنس عکسهایی که از روزهای مقاومت و فتح خرمشهر گرفتهاید فراتر از کلیشههای متعارف بود. بهعنوان مثال عکسی دارید از به جنگرفتگان در حال خوردن نان و پنیر در کوچههای خرمشهر. این عکس سادگی بهخصوصی داشت. سؤالم این است که برای ثبت این لحظهها بهنظر میرسد باید با بچههای جنگ زندگی کرد تا یک نظارهگر خاموش بود، اینطور نیست؟
جنس عکاسیام با پرسهزدن در جبههها شکل گرفت. من توی قرارگاهها و هتلها و خانهها نمیرفتم، همین سنگرها و خاکریزها و پیاده رویهای 30-20 کیلومتری بود که باعث شد بتوانم آن لحظهها را ثبت کنم. تشنگی و گرسنگی احساس نمیکردم و همه جای میدان جنگ برای من مثل هتل بود. خوردن یک کنسرو لوبیا با رزمندهها برایم از هر غذایی خوشمزهتر بود. به همین دلیل هر وقت میآمدم تهران دلم برای رزمندهها تنگ میشد، سریع فرار میکردم و برمیگشتم جبهه. حتی در خانه خودم آرامش نداشتم و آرامش خرمشهر را به تهران ترجیح میدادم. وقتی رزمندهها میپرسیدند این عکسها را برای کجا میگیری؟ میگفتم برای خدا، برای حزبالله. دنبال آدمهای ساده بودم؛ دنبال یک روستایی که زندگیاش را رها کرده بود تا برای مردمش بجنگد. احساس میکردم دیوار تاریخ باید با عکسهای حقیقی پر شود. عکاسی از رزمندهها و ثبت لحظه به لحظه زندگی آنها اینقدر لذتبخش بود که زیر بارش گلولهها احساس آرامش میکردم. انرژی عجیبی داشتم. حتی انگار دوربینم احساس جوانی میکرد. کاری به تکنیک عکاسی نداشتم، نگاه انسانیام به دوربین منتقل میشد و لحظهها را ثبت میکرد. یادم نمیآید انگشتم را روی شاتر دوربین فشار داده باشم. الان شاتر که میزنم انگشتم خسته میشود، آن موقع اصلا احساس خستگی نمیکردم. یادم میآید آنقدر نگاتیو استفاده کرده بودم که تعدادش از دستم در رفته بود. اصلا اندازه دیافراگم و باقی فوت و فنون عکاسی مسئلهام نبود. آنقدر آن فضا، انسانی و شرافت در آن غالب بود و همه مسئلهشان آینده و افتخار ایران بود که در لحظه نبودند.
بعد از جنگ تازه فهمیدم چرا از تکنیک استفاده نکردم؛ با اینکه وارد بودم و کار کرده بودم اما دیدم بهترین شکلی که میتوانم مفهوم مورد نظرم را منتقل کنم در سادگی عکسها نهفته است. اینطوری میشد اخلاص درون بچههای جنگ را منعکس کرد.
- و اما روز آزادسازی خرمشهر.
پنجم، ششم اردیبهشت سال61رفتم اهواز، مقر اطلاعات کل عملیاتها که مسئولش شهید حسن باقری بود. آنجا متوجه شدم قرار است عملیات شود. رفتم جاده آبادان نرسیده به شادگان. پیش نیروهای تخریب ،شب را صبح کردم. چند روز پیادهروی کردند و من کنارشان بودم. در واقع یکجور رزمایش پیش از عملیات بود. میخواستم همانطور که با خانواده خودم زندگی میکردم با آنها باشم و این دوست داشتن را به دوربین و عکسی که میگیرم انتقال دهم. همه وجودم با آنها بود. فضای جبهه طوری بود که دلها به هم نزدیک میشد.
شب دهم اردیبهشت بود و توفان در کارون غوغا میکرد. پیاده تا نزدیک جاده خرمشهر که 15کیلومتری میشد رفتیم. هوا گرگ و میش بود که من شروع به عکاسی از کشتهها کردم. این نخستین عکسهای من از عملیات بیتالمقدس بود. با نزدیک شدن به خرمشهر احساس جوانی میکردم. اینقدر ذوق و شوق داشتم که پیش از اینکه خرمشهر فتح شود پایم به شهر رسید. ساعت9صبح رسیدم مقابل مسجد جامع خرمشهر. بخش بزرگی از شهر ویران شده بود. بخشهایی را هم مینگذاری کرده بودند. عراقیها وحشت کرده بودند. بچههایی مثل من که در سال59 اشغال خرمشهر را دیده بودند احساس میکردند کسی از خونین شهر ما را صدا میزند. روز فتح خرمشهر حس دامادی را داشتیم در جشن عروسیاش. 48ساعت بود نخوابیده بودم اما آن روز آنقدر احساس خوشحالی میکردم که خستگی برایم معنی نداشت. انگار وارد بهشت شده بودم.